NohYekYek

« و انّه أضحک و أبکي »
شامسّود اردکانی
کت دان نه خبر بالام جان؟! من شکر خدا خوبم و با آژانکشی هم که شده هنوز دودستی چسبیدم به زندگی و ولش هم نمیکنم! دماغم چاقه؛ حالم خوبه؛ کیفم کوکه؛ شترم خوکه و کلهام هم همچنان پوکه!
هرچند که جات اینجا خالیه اما از شما چه پنهون که خودم هم دیگه خیلی کم اینورا پیدام میشه؛ چه میشه کرد؟ روزگاره دیگه...
این چند خط رو(با فانت درشت!) نوشتم که بگم امروز-نیمه سنبله- به یادت خواهم بود؛ تولدت مبارک رفیق قدیمی.(و فراموش نکن که تضادورزی سرنوشتی مثل عکس پایین به دنبال داره!)
مولی نگهدارت

سلام دوستان همیشه و هنوز
ضمن آرزوی قبولی عبادتهای خالصانه شما در ماه مبارک رمضان، روز جهانی دوستی و بخشش را به تک تک شما دوستانم تبریک گفته و امیدوارم همه قصور و کدورت احتمالی را که از شبلی در دل دارید ببخشید.

پ.ن: با سپاس فراوان از پیامهای محبت آمیز شما. سعی میکنم به مرور به نظراتتان پاسخ گفته و به دیدارتان بیایم.
در حیاط بیمارستان «جنرال» مونتریال فضای سبز کوچکی با فاصله چند متر از ساختمان اصلی بیمارستان برای افرادی که سیگار میکشند اختصاص داده شده، با چند نیمکت برای نشستن. دیروز که نیم ساعت وقت اضافه داشتم لیوانی قهوه گرفتم و روی یکی از نیمکتها نشستم تا وقت اضافه را بگذرانم. چند دقیقه بعد خانم مسنی که روی صندلی چرخدار نشسته بود همراه با یک دختر خانم پرستار جوان برای کشیدن سیگار به این محوطه آمد. سه نفر از آقایان نگهبان بیمارستان هم به این جمع کوچک اضافه شدند. آقایان هرسه بسیار خوش لباس بودند و سنشان هم از سی و چند سال تجاوز نمیکرد. همانطور که اینجا مرسوم است افراد بدون آنکه شناختی از هم داشته باشند به هر شکلی شده سر صحبت و گفتگو را با دیگران باز میکنند، خانم مسن از من پرسید چرا آمدی بیمارستان؟ که برایش توضیح دادم. بعد هم از مشکل خودش گفت که دچار بیماری آلزایمرز است. مدت کوتاهی که برای کاناداییها از مرگ هم سختتر است به سکوت گذشت! آقایان بین خودشان مشغول حرف زدن بودند. خانم پرستار که معلوم بود خیلی از سکوت در رنج است(!) از خانم مسن پرسید شما چند سال دارید و ایشان هم پاسخ داد که 87 سال. بعد هم اضافه کرد که بعد از مرگ شوهر چهارمش الآن سه سال است که تنها مانده و ازدواج نکرده. پرستار پرسید دلت میخواهد بازهم ازدواج کنی؟ و زن جواب داد که بله؛ اگر جوان خوش سیمایی پیدا شود چرا که نه؟! پرستار پرسید مثلآ چه سنی؟ زن جواب داد که از نوزده سال به بالا تا چهل سال! و کاملآ هم جدی حرف میزد! در اینجا بود که بازهم به عادت مآلوف خانمهای کانادایی که سر به سر آقایان میگذارند و آقایان هم جرآت جیک زدن ندارند خانم پرستار درحالیکه به سه آقای نگهبان اشاره میکرد از خانم مسن پرسید که آیا هیچکدام از این آقایان را نمیپسندی؟! و خانم مسن هم سر تا پای آقایان را برانداز کرده و با صدای بلند گفت که نه! هیچکدام به اندازه کافی برای ازدواج با من جوان و خوش تیپ نیستند! که البته اگر کارد میزدی خون آقایان در نمیآمد اما حرف خانم مسن را شنیدند و به رسم ادب دم نزدند!
نمیدانم به کدام دلیل ناشناخته، بعد از شنیدن این مکالمه بیاختیار به مقایسه دلمشغولیهای مردم خودمان با مسائل مردم اینجا افتادم و اول از همه، تصویر زیر که چند وقت پیش در یک سایت فارسی دیده بودم به ذهنم آمد؛ هرچند که بعید نمی دانم تصویر ساختگی باشد...

پ.ن: مدتی در جمع شما نخواهم بود دوستان.

«مراسم چهلمین روز درگذشت زندهیاد ناصر حجازی روز جمعه مورخ ۱۰ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۱ صبح بر سر مزار آن مرحوم در قطعه نامآوران بهشت زهرا(س) و ساعت ۱۹ همان روز در منزل آن مرحوم برگزار میشود؛ لطفآ از هر طریق ممکن به دوستداران و علاقهمندان ناصرخان اطلاع دهید.»
نام این جوان خوش سیما که در عکس میبینید Colton Harris Moore است. او بیست سال دارد و متولد یکی از شهرهای واشنگتن است. پدرش معتاد و مادرش الکلی و محل زندگی آنها یک تریلر قدیمی در جنگل بود. در سن هفت سالگی پدرش به دنبال یک مشاجره با همسرش نزدیک بود پسرش را خفه کند و بعد از این مشاجره برای همیشه آنها را ترک کرد. همسایهها که شاهد بیتوجهی مادر و تنبیهات شدید بدنی که بر کودک اعمال میکرد بودند بارها با مراکز حمایت از کودکان تلفنی تماس گرفته بودند. یکی از همسایهها از مادرش نقل قول میکرد که به واسطه علاقه زیادی که به مشروبات الکلی دارم اسم پسرم را هم از روی یک نوع مشروب الکلی انتخاب کردم!
از سن هفت سالگی که غذایی برای خوردن در خانه نداشت شروع کرد به دزدیدن غذا و مواد خوراکی از خانههای همسایهها. در سن دوازده سالگی برای اولین بار به جرم سرقت دستگیر شد و تا سیزده سالگی سه بار دیگر هم به همین جرم سر از اداره پلیس در آورد. چون سنش کم بود هر بار به یک ماه کار اجباری محکوم شد و چندی هم در مرکز بازپروری کودکان و نوجوانان گذراند تا اینکه در سن هفده سالگی بالاخره به زندان محکوم شد اما بعد از چند ماه از زندان فرار کرد.
او از کودکی علاقه زیادی به حیوانات و همچنین پرواز با هواپیما داشت. از هوش فوق العاده بالایی برخوردار است به حدی که توانست با خرید سی دی های آموزش پرواز با هواپیما به خوبی هدایت هواپیما را یاد بگیرد. از این به بعد کار او سرقت هواپیماهای کوچک بود! هواپیمایی را میربود و بعد از چندین کیلومتر پرواز آن را رها میکرد! وی از هفده سالگی مجموعآ پنج هواپیما، چهارده قایق موتوری و چندین اتومبیل سرقت کرده است.
Coltonبدون تردید یکی از محبوبترین خلافکارها دربین جوانان آمریکایی است! چون عادت به پوشیدن کفش ندارد به او لقب«راهزن پابرهنه» دادهاند. صفحهای در فیس بوک دارد با هزاران هوادار و حتی بلوزهایی که عکس او بر آنها نقاشی شده به بازار آمده است.

FBI به مدت سه سال به دنبال دستگیری وی بود که به هیچ ترتیب موفق به انجامش نمیشد. نکته جالب درمورد این جوان این مطلب است که وی بعد از ورود به خانههای دیگران به هیچ عنوان چیزی را خراب نمیکرد و خانه را به هم نمیریخت بلکه دوش گرفته، غذا میخورد و چند ساعتی هم در تختخوابهای راحت و مرتب خانه میخوابید و بعد دوباره فرار میکرد!
بالاخره در ژوئیه سال گذشته سه نوجوان که از پاداش ده هزار دلاری FBI برای کمک به دستگیری او آگاه بودند پس از شناسایی وی در یکی از بنادر آمریکا به پلیس خبر داده و موجب دستگیری وی شدند.
Colton حداقل به صد خانه مسکونی و رستوران در آمریکا و کانادا دستبرد زده و مجموع خساراتی که از طریق سرقت و هواپیما ربایی وارد آورده حدود یک میلیون دلار تخمین زده شده است. وی در دادگاه به هشت سال زندان محکوم شد. طی یکسال گذشته که زندانی بوده است مادرش حتی یکبار هم برای ملاقات با او اقدام نکرده و از مصاحبه هم خودداری میکند فقط به طور اجمالی به وسیله یکی از خبرنگارها که قصد تهیه گزارشی از او را داشت برای پسرش پیام فرستاد که:«دوستت دارم؛ پسر خوبی باش!»
در سال 2008 پلیس یادداشت دست نویسی از او به همراه صد دلار پول در یک رستوران پیدا کرد که به واسطه علاقهای که از کودکی به حیوانات داشت نوشته بود:«از اینجا رد میشدم و کمی پول اضافه داشتم؛ لطفآ این مبلغ را برای نگهداری و مراقبت از حیوانات بکار ببرید!»

روی تابلوی اعلانات واحد دیالیز بیمارستان نوشته شده:
«دیگر خیال ندارم درست عمل کنم؛ بلکه تصمیم دارم جوری عمل کنم که شاد باشم.»
Ric Elias
برخلاف بقیه بیماران از خواندنش متآسف شدم؛ انگار که غایتی برای اعمال انسان متصور نباشد و انگار که اینجا آخر خط باشد...

های گلهای فراموشی باغ
مرگ از باغچه خانه ما میگذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
میبرد از بر ما...
«پیکر زندهیاد ناصر حجازی ساعت 8 صبح از مقابل بیمارستان به سمت ورزشگاه آزادی تشییع میشود و در ورزشگاه آزادی هواداران حجازی با اسطوره خود وداع میکنند. طبق هماهنگیها قرار است پیکر دروازهبان اسبق تیم ملی ساعت 9 صبح به ورزشگاه آزادی برسد و پس از آن هم به سمت بهشت زهرا برده شود.
این برای اولین بار است که مراسم تشییع پیکر یکی از فوتبالیها در ورزشگاه آزادی برگزار میشود. پیش از این همیشه چنین مراسمی در ورزشگاه شیرودی برگزار میشد اما محبوبیت زیاد ناصر حجازی باعث شده مراسم تشییع پیکر او را در ورزشگاه آزادی برگزار کنند که ظرفیت بیشتری دارد.»

